قاصدک

ساخت وبلاگ

از من گریختى

چونان قاصدکى که از  آسمان خویش  بگریزد

من اما اینجا 

با آشناترین  حالت تنم 

به راهت  نشسته ام

**

در میان این سراسیمگىِ شهر  هجرت پرستویی شاید

آغوش مرا

به متنِ 

عشق

بگشاید

............

تا حالا بالاى میدون ولیعصر رفتید!از اونجا پاهاتون رو اویزون کنید پایین و بنشینید به سراسیمگى مردم نگاه کنید و ارامش گه گاه ادم هایی که اون وسط مثل معجزه اند؟!

من روز بعد نتایج انتخابات اونجا بودم!همون روزى که این پسر کوچولوى دوست داشتنى رو دیدم!امیرو میگم....که دوست مشترکى بود !من دوستش دارم خیلی ماهه!اما نباید اجازه میدادم...نباید اجازه میدادم عاشقم بشه!گرچه خودم هم نمیدونم دقیقا چه حسی دارم ولی میدونم رها کردنش فقط اشک هاى اون رو به همراه  نداره!!ولی داستان این هم باید بسته شه!مثل على!مثل میم!

من باید بمونم با دنیاى واقعىِ  خودم!!چقدر سخته که ظالمانه بخوام از خودم برونمش! اما بچه است و من انقدرى دوستش داشتم که بهش فرصت بدم ببینم چقدر بالغه!ولی فایده نکرد...فرشته ى کوچیکیه که باید پرواز کردن یاد بگیره!زوده براش هنوز...

ولی شرایطش هم سخته!یک تجربه ى نزدیک به مرگ داشته چند وقت پیش تو قله!تو خلسه فرو رفته بوده و حس پذیرش مرگ رو پیدا کرده و دو ساعت در همین حالت بوده...دیگه هیچی براش خیلی مهم نبوده!و تاثیراتش گسترده روش مونده...حتى دلش میخواد دوباره خطر کنه و اون اتفاق بیفته که ببینه بعدش چی میشه!و انقدر کله خر هست که اگه من جدى ولش کنم یک چنین اشتباهی  رو انجام بده!

هعى خدا

من چقدر احمقم!

تاریخ ارسال: پنج‌شنبه 15 تیر 1396 ساعت 10:25

حیران...
ما را در سایت حیران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1havabanoof بازدید : 94 تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1396 ساعت: 11:14