وقایع اتفاقیه

چند روز بود که بچه ها خیلى اعصابشون خرد بود و مطمءین بودم با این اوضاع وضعیت مناسبی واسه تولد گرفتن واسه من نیست!

شنبه هم خسته و بى حوصله همش خوابیدم و شب بلند شدم برم پیش خاله اینا یه سر..دختر خاله اومد بالا منتظر شد تا من اماده شم که ببردم!که زنگ خونه رو زدن!گفت باز کن...گفتم کسی نمیاد اینجا طبق معمول اشتباه زدن!منمگفتم باشه حالا!

رفتم دم در و دیدم بلللله!! 

٥ تا دوست خوب خودمند!با کیک و بادکنک و غذا...واى خیلى ذوق کردم!!!خیلى!!!

تا حالا سوپرایز نشده بودم...چقدر خوب بود:))

( منم دی ماه واسه دوتاشون تولد سوپرایزى گرفته بودم:)))

خاله ام هم واسم کیک گرفته بود بنده خد که دیروز رفتیم پیششون و اونو هم برگزار کردیم..

خیلى خوش گذشت!بچه ها موندن و شب هم کلى تعریف کردیم و خوش گذشت:)))

ر.ه عکس هاى سفر رو فرستاد!!یعنى پیک ادرنالینه هاااا!ما اویزون به دیواره هاى ابشار!!

 نگفتم بهتون؟؟؟پلنگ دیدیم!!!!پلنگ واقعى از نزدیک!!!

سفر عجیبى بود...شب دور اتیش و اهنگ شجریان که قاطى شده بود با صداى پرنده ها...

صبح زود و اب اوردن از چشمه

املت  اتیشى و چایی ذغالى...

رقص کردى یاد گرفتنم..اهنگ هاى ارى پشت نیسان!زیر ابشار لرزیدن در حالى که ر.ه داشت ابى میخوند واسمون...

اصلا حالش رو نمیتونم براتون وصف کنم!!

.........................................................

یک اتفاق بد هم اما افتاد!دیشب على بعد مدت ها زنگ زد..حال خواب و داغون!دوستى که چندین ماه خونه على مونده بود و باهاش خوابده بود و غذا خورده بود،همه کارت هاى على رو از کیفش برداشته بود و سی و دو ملیون پول حساباشو خالى کرده بود...

واقعا داشت نابود میشد...خیلى از دوست هاش بد دیده تو این چند سال و هیچ اعتمادى واسش نمونده!بهش میگم از بس که از تنهایی گریزونى به همه اعتماد میکنى..همه رو به دایره ات راه میدى..

انقدر بهم ریخته که میخواد کافه شو ببنده و از تهران بره..

عمیقا براش ناراحتم!میگه نکنه تو از من دلگیرى و من دارم جواب اونو پس میدم!!میگم نه!تو رابطه ى با تو من فقط از خودم و اشتباهاتم دلگیرم..

از اینکه روح خودمو به قدر کافى دوست نداشتم!

از این دلگیرم اما الان فهمیدم!و همیشه الان فهمیدن بهتر از بعدنه!!به شرطه اینکه در جهت تغییره حرکت کنیم...