پیچیده ام تو هم...
از اونور محسن یکى از همسفرامونوبعد سفر اومد گفت دختر من تازه فهمیدم تو تو زمینه علمى خفنى و قدر خودتو بدون و درگیر ظواهر نشو و این حرف ها....
عنقا اسیر کس نشود دام برچین!
از اونور دیشب ر.ه گیر داد که یکى دوستام ،یه دختره است افسر ،دوست دارم تو ببینى اش...با موتور اومدن دنبالم و اتفاقا از جلوى کافه ى على رد شدیم و ر .ه جان!!!گفت برمیگردیم على!!
و نمیخواست برگرده و برهم نگشتیم!!
على هم شاکى شد یهو!امروز صبح مسج داده که تو دنبال یکى بودى که باهاش هیجان هاى جدیدو تجربه کنى و اینا!!حالا من برات تموم شدم!دوست هاى جدید پیدا کردى و منو یادت رفته!!برو جنگل بازى با اونا!!!!!اصلا سراغى از ادم نمیگیرى!!!
منم رفتم کافه امشب،خیلى به هم ریخته ام از حرفاش!میگم اخه ادم حسابى تو از من چى میخواى؟!میخواى رابطه ى جدى ای نداشته باشیم اما در عین حال من همه حواسم بهت باشه و کلا با بقیه هم خیلى وقت نگذرونم؟!
واقعا؟!خب این انتظار مسخریه از یک دختر بیست ودوساله!که هر وقت میخواى باشه اما احساساتى نداشته باشه و درگیرت نباشه و این حرفا!!
اصلا پیچیدم تو هم حسابى!
پ.ن:تنها قسمت خوب امروز دیدن راژان بود،از امل اومده بود یکاره که ببینیم همو!دمش گرم!!پسر خوب و دوست داشتنى اى هم بود!دلم میخواد با هم همسفر شیم
حیران...برچسب : نویسنده : 1havabanoof بازدید : 112