صبح ساعت پنج که گوشیم صدا داد دلم میخوایت بزنم تو سرش!!همه ى بدنم درد میکرد و تنها جایى که حوصله نداشتم برم کوه بود!!
دو سه بار به بهزاد زنگ زدم که اگه میشه یکم دیرتر بریم اما گوشیش انتن نداد و منم از خواب لطیف پریده روونه شدم...
پلنگچال رفتیم...گرچه تا ته ته نه چون که مه خیلى شدید بود...(اما چه هواى دوست داشتنى اى بود...ادم عشق میکرد
طهر رفتم پیش مامانى و قیمه خوردم و اومدم خونه
الان تقریبا شش ساعته تو رختخوابم!!!!
حیران...برچسب : نویسنده : 1havabanoof بازدید : 155