آدمیزاد

ساخت وبلاگ

این ادمیزاد دیگه چه موجود عجیبیه...دلم میخواد بشینم و گریه کنم

هاى هاى...!

على زنگ زد گفت بیا ببینمت،رفتیم پارک پردیسان راه رفتیم..

عجیبه 

میگه رو من حساب نکن،من خیلى داغونم ،خودم هم رو خودم نمیتونم حساب کنم

و من روش حسابى نکردم!!نمیدونم چمه..نمیدونم چمه

میگه ببین درستش اینه که دیگه بهت زنگ نزنم،نبینمت و کلا برم از زندگیت قبل اینکه وابسته شى..ولى نمیتونم

نمیدونم..چرا من همیشه درگیر ادم هایى میشم که خیلى زخم دارند...اونم وقتى که انقدر پیچیده است شرایط که دلت میخواد لااقل دست هاى طرفو بگیرى ولى نتونى..فکر کنى که درست نیست..که ما ربطى به هم نداریم!فقط دو تا ادمیم که یه روزى خیلى اشتباهى سر راه هم قرار گرفتند...

میدونم درستش اینه که ول کنم و برم..همونجورى که همیشه اینکارو کردم!هر وقت یک ادمى تو زندگیم شرایطو پیچیده کرده من ول کردم و رفتم...خیلى دور...

چرا الانم همون کارو نمیکنم!!چرا فکر میکنم که بهم احتیاج داره.،،همه ى محیط امن زندگیشو از دست داده،دلم نمیخواد منم اینجورى بذارم برم!دلم میخواد لااقل یکم حالش بهتر شه...

و خودم هم سختمه که برم!

چرا دراما دوست داریم..من که میدونم ته این قضیه فقط یه خش گنده ى دیگه میذاره روم چرا تمومش نمیکنم...چرا نمیتونم تمومش کنم!!چرا درگیر پیچیدگى اى شدم که مال من نیست!چرا ته ذهنم هى یه چیزى میگه بمون شاید این ادم خوب شد...همونجورى که میم با اون اوضاع داغون خوب شد و عاشق شد!!

ولى من دیگه اون ادم قدیم نیستم!نمیخوام کسی رو عاشق کنم!!نمیخوام این  ارامشمو از دست بدم...

اى خدااااا

حیران...
ما را در سایت حیران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1havabanoof بازدید : 135 تاريخ : پنجشنبه 24 فروردين 1396 ساعت: 2:16