رفتیم اوان و الموت
عجب تحربه ى عجیبى بود....هیچ وقت این سفرو یادم نمیره خصوصا اون وقتى که رو که نشسته بودم لب کوه بالى قلعه و یک ادمى اون وسطا داشت میخوند
شب به گلستان تنهااا منتظرت بودم..
الان هم اشکم در میاد از یاداوریش..
حیران...برچسب : نویسنده : 1havabanoof بازدید : 100