الموت

ساخت وبلاگ

رفتیم اوان و الموت

عجب تحربه ى عجیبى بود....هیچ وقت این سفرو یادم نمیره خصوصا اون وقتى که رو که نشسته بودم لب کوه بالى قلعه و یک ادمى اون وسطا داشت میخوند

شب به گلستان تنهااا منتظرت بودم..

الان هم اشکم در میاد از یاداوریش..

حیران...
ما را در سایت حیران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1havabanoof بازدید : 101 تاريخ : پنجشنبه 24 فروردين 1396 ساعت: 2:16